معنی عمل به پایان نرسیده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نرسیده

نرسیده. [ن َ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل رسیده به معنی واصل شده. رجوع به رسیده شود. || کال. نارسیده. نارس. ناپخته. نپخته. || نابالغ.


پایان

پایان. (اِ) آخر و انتها و نهایت و کرانه ٔ هرچیز. (برهان). غایت.کران. اَمَد. اَجَل. عاقبت. فرجام. قُصاری. (دهار).سرانجام. انجام. مُدیه. مُدی. منتهی. تَک. تَه. قعر. خاتمه. اختتام. ختم. غِب ّ. مَغبّه. (منتهی الارب). آخر کار. عاقبت کار. پایان کار. پس کار:
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن...
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن.
فرخی.
چون بپایان رسید باز بنوشت. (تاریخ بیهقی). دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان آمده. (تاریخ بیهقی). دولت مأمونیان بپایان رسید. (تاریخ بیهقی).
بدکرده، بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
بپرسیدم ز خواجه شرح این حال
سر قصه مرا بنمود و پایان.
ناصرخسرو.
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانست.
مسعودسعد.
نه کوه حلم تو را دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت، هیچکس پایاب.
معزی.
هر روز ورا دولت و اقبال بسی باد
چندانکه جهان را برسد کار بپایان.
سوزنی.
چون پادشاه ادنی اشارتی کند او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد. (فارسنامه ابن بلخی).
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
نظامی.
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مرآنرا نیز پایانی بباید.
جمال الدین عبدالرزاق.
گر در شرح معالی ومعانی که ذات معظم این خواجه ٔ مکرّم و وزیر بی نظیر بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق بیان بپایان نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت بروز آورده بود و در پایان مستی همی گفت. (گلستان).
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب.
سعدی.
حریف سفله درپایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی.
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
نشاید هیچ مردم خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار.
امیرخسرو.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور.
حافظ.
|| پاینده. || سرحد ملک. || پائین، نقیض بالا. پائین مجلس و صف نعال و کفش کن. (برهان). || زیر پای کسی: اسافل و اواخر چیزی چون ساران، اعالی و اوایل چیزی. (رشیدی). فرود هر چیز. بُن. زیر: پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بپایان نشاند.
فردوسی.
بپایان آن کُه فرود آمدم
همانگه ز مهتر درود آمدم.
فردوسی.
محمدبن واصل [گفت] در قلعه بگشائید نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بپایان افکند و بانگ کرد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید وبدین هیزم بسوزید که من در قلعه نگشایم. (تاریخ سیستان). گفت در پایان من بخسب من بخفتم... و من پای اوبر سینه گرفتم و بخفتم. (تفسیر ابوالفتوح). بپایان قلعه ای پهین بغرا فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه.
اسدی.
باز مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.
ناصرخسرو.
بطاعت بست شاید روز و شب را
بطاعت بندمش ساران و پایان.
ناصرخسرو.
پنج شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. (تاریخ بیهقی).
از سر تو همی نگاه کنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر.
مسعودسعد.
و [سپاه برکیارق] بر پایان قلعه [اَلَموت] جایگاهها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). برادر بهرام زینهار خواست و امان طلبید و گفت کوتوال بفرستد تا در قلعه باشد و مرا دو ماه مهلت دهد تا بعد دو ماه پیش تو آیم اصفهبد شیر بکوت نام را از دیه ستور به کوتوالی بفرستاد و بدین عهد و قرار از پایان قلعه دور شد. (تاریخ طبرستان). || نزد واصلان پیوستن نقطه ٔ آخرین دایره ٔ سیر است به نقطه ٔ اول در اتحاد قوسین. (برهان قاطع).
- بپایان آمدن، به انجام رسیدن. به نهایت رسیدن. تمام شدن. برسیدن:
چو آمد بپایان و او را بدید
ز اندیشه شد چهره اش شنبلید.
فردوسی.
این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی). کار من بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). و اینک عاقبت کار هر دو سپاهسالار کجا شد هر دو بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).بپایان آمد این قصیده ٔ غرّا چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این مجلد بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). چون مدت ملک برادرش امیرمحمد بپایان آمد... (تاریخ بیهقی). این باب خوارزم که همه نوادر و عجائب است بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).
- بپایان آوردن، تمام کردن. نیست کردن:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با قدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
ایزد... مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی).
همی گوید مسعودبن محمود که بخدای... و آن سوگند که در عهدنامه بنویسند که تا امیرجلیل فلک المعالی... با ما باشد و شرایط رابپایان بتمامی آورده... (تاریخ بیهقی).
- بپایان بردن، اختتام. تمام کردن. به آخر رسانیدن.
- بپایان رسیدن، تمام شدن. به آخر آمدن. سرآمدن. تناهی. بسرآمدن. آخر شدن. منقضی شدن:
همه پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید.
فردوسی.
کار سامانیان بپایان رسیده بود. (تاریخ بیهقی).
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
دیر زی و شاد ونیک بادت و مروا.
بهرامی.
- بپایان رسانیدن، بپایان بردن. اکمال. تکمیل. اتمام. اِحصاف.
- بی پایان، آنکه نهایت ندارد. بی انتها و بی کران. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پایان بردن وبپایان بردن، انجام دادن. تمام کردن:
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعه ٔ بنت کعب قزداری.
- پایان دادن، بپایان رسانیدن. ختم. اتمام.
- پایان روزی بخوردن، کنایه از انقطاع حیات و به آخر رسیدن روزی باشد. (تتمه ٔ برهان).
- پایان کار، اَمَد. مِغَبَّه. غایت. (دهار) (مهذب الاسماء). غایت کار. خاتمه. مدی. (دهار). عُقُب. (منتهی الارب). ختام. نهایه. فذلک. اَجَل:
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.
مولوی.
- در پایان، عاقبت. سرانجام.
ترکیب ها:
بی پایان. پایان آبه. پایان بین.پایان بینی و پایان پذیر و نظایر آن رجوع به ردیف و رده ٔ همان کلمات شود.


عمل

عمل. [ع َ م َ] (اِخ) نام جایگاهی است. (از معجم البلدان).

عمل. [ع َ م َ] (ع اِ) کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر کار و فعلی که بعمد و بقصد از حیوانی سر زند. (از اقرب الموارد). ج، أعمال. کار و کردار و فعل. (ناظم الاطباء). کنش. آنچه از آدمی سر زند از کار نیک و بد: آن پاکروح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
قول چون روی بود زیر نقاب ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب.
ناصرخسرو.
در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). در قول بی عمل... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه).
اندک عملی بود به آخر
از اول فکرت فراوان.
خاقانی.
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو بازکرد.
نظامی.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی.
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل.
مولوی.
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.
سعدی.
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش.
سعدی.
در عمل کوش و ترک قول بگیر
کار کرده نمیشود به سخن.
ابن یمین.
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بی فایده اثقال کتب را شده حامل.
سلمان ساوجی.
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.
حافظ.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن وکان است که بود.
حافظ.
- بدعمل، بدکردار:
تو یقین دان که هرکه بدعمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است.
مکتبی.
- بنوالعمل، پیادگان. (ناظم الاطباء).
- || نام قبیله ای از تازیان در یمن. (ناظم الاطباء). پیادگان یمن. (از اقرب الموارد).
- به عمل آمدن، آماده گشتن. ساخته شدن.
- || انجام گرفتن. اجرا شدن.
- به عمل آوردن، به عمل درآوردن، انجام دادن. آماده کردن. جامه ٔ عمل بر اندیشه ای پوشیدن: هرچه از مصلحت مملکت بخاطر آورد به عمل درنیاورد. (کلیات سعدی چ مصفا، نصیحهالملوک ص 5).
- به عمل برآمدن، انجام گرفتن. اجرا شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- به عمل درآمدن، به استعمال درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). بکار رفتن.
- || ناقص شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- || بی اثر شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- دستورالعمل، بیان طریقه ٔ استعمال و اجرای کاری. (ناظم الاطباء). دستور و طریقه ٔ عمل.
- || کتابچه ٔ جمع و خرج مالیات. (ناظم الاطباء).
- عکس العمل، واکنش. رجوع به عکس شود.
- عمل به احتیاط، عملی که از روی دوربینی و عاقبت اندیشی و تفکر انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- عمل صالح، کردار نیک. (ناظم الاطباء).
- عمل کردن، کار کردن. رجوع به عمل کردن در ردیف خود شود.
- عمل معمول، معامله ٔ پیشین. (ناظم الاطباء).
- عمل ید، صنعت و هر کاری که با دست اجرا میگردد. (ناظم الاطباء). کار دستی.
- || (اصطلاح طب) اجرای اعمال جراحی. (از ناظم الاطباء).
|| هر چیز تطبیق شده با آزمایش و تجربه. مقابل علم و نظر. (ناظم الاطباء):
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی.
مسعودسعد.
- چهار عمل اصلی، جمع و تفریق و ضرب و تقسیم.
- عالم بی عمل، که علم خواند و بدان عمل نکند: عالم بی عمل درخت بی بر. (گلستان باب هشتم چ یوسفی ص 183).
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
- علم و عمل، دانش و به کار بردن آن. رجوع به علم شود:
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
- امثال:
عمل قلیل مع العلم، خیر من عمل کثیر مع الجهل (حدیث، از امثال و حکم دهخدا)، کار اندک بادانش، به از کار بسیار با نادانی است.
|| به کار بردن اعضای بدن در اجرای احکام الهی. استعمال جوارح در مقتضیات احکام شریعت، و بعد از قول شهادتین قیام به عبادات بدنی و وظایف شرعی. (از نفائس الفنون):
عملت کوبعمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
گرچه صعبست عمل از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب.
ناصرخسرو.
عمل بیار که رخت سرای آخرت است
نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای.
سعدی.
- امثال:
عملش صالح بود، یکسر رفت به بهشت، در مورد داستان این مثل، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
عمل هر کس پاپیچ خودش میشود. (امثال و حکم دهخدا).
|| صنعت. ماحصل صنعت و هر کار. (از ناظم الاطباء). مثل اینکه گویند فلان تابلوعمل کمال الملک است:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
|| خدمت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماحصل حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). خدمت دولتی. کار دیوانی. شغل دیوانی، مخصوصاً جمعآوری و تحصیل مالیات و خراج: الیاس بن اسد عمل بدوتسلیم کرد و از دارالاماره بیرون آمد و به سرای الحرث بن المثنی فرودآمد. (تاریخ سیستان). ابراهیم بن الحصین القوسی به سیستان اندرآمد و بعمل... و برادر را به عمل هرات بگذاشت. (تاریخ سیستان). مقتدر عباسی شقیق را برسولی فرستاد سوی کثیربن احمد که عمل تسلیم باید کرد. (تاریخ سیستان). شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 141). مردی سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار [بوسهل کنکش] و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند. (تاریخ بیهقی ص 254).و بعد از آن دیگر باره عمل بحرین و عمان به عثمان بن ابی العاص ثقفی داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت بر قندیل.
ابوالفرج رونی.
این شغل و عمل که اندر آنی
چونانکه تو خواهی آنچنان باد.
مسعودسعد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم.
مسعودسعد.
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود.
مسعودسعد.
مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362).
جز بخردمندمفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست.
سعدی.
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
- از عمل افتادن، کنار رفتن از شغل دیوانی. معزول گشتن:
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
- از عمل فروماندن، از کار عاجز شدن.
- || کنار رفتن از شغل دیوانی. دست کشیدن از منصب دولتی: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی باشد که از عمل فروماند. (گلستان سعدی).
- عمل دادن، حکومت دادن. مأموریت دادن. تولیت. اعمال:
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس.
سعدی.
- عمل داری، تکفل شغل دیوانی. رجوع به عمل داری شود.
- عمل فرمودن، مأموریت دادن. حکومت دادن. تفویض شغل دیوانی. عمل دادن: و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل نفرمودندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یکی از وزرا معزول شد... ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبولش نیامد. (گلستان سعدی).
|| مفرد اعمال، که در تداول جغرافیای قدیم بر دهکده های تابع یک شهر و یا شهرهایی که از لحاظ دادن مالیات ابواب جمع یک ناحیه بودند، اطلاق میشد. رجوع به اعمال شود: این شهرکهایی اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است. (حدود العالم). سبه، شهریست اندر میان بیابان میان نهله و سیستان نهاده و از عمل کرمان است. (حدود العالم). و هر ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود العالم). گفت من هرگز عملی را قسمت نکنم، و شهری همچو شهر اصفهان را جدا نکنم از ضیاعات و توابع آن. (تاریخ قم ص 31).

واژه پیشنهادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

نرسیده

خام، کال، نارس

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

پایان

نقطه یا لحظۀ اتمام چیزی، نهایت، انتها،
بخش آخری هرچیز،
[قدیمی] بخش پایینی هر چیز: سخن نیز نشنید و نامه نخواند / مرا پیش تختش به پایان نشاند (فردوسی: ۲/۳۴۱)،

فرهنگ فارسی آزاد

عمل

عَمِل، اهل عمل- مرد عمل- با عمل- کاری- دائم (برق)

فارسی به عربی

عمل

خط العرض، دعابه، عمل، عملیه، قضیه، ماثره

معادل ابجد

عمل به پایان نرسیده

540

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری